رؤیای مادرم/آلیس مونرو/ ترانه علیدوستی/ نشر مرکز


ضیافت هیولا

 

رویکرد مونرو به‌‌زندگی مصرفی است. او خود می‌گوید از اتفاقات و شخصیت‌ها و مکان‌های واقعیِ زندگیِ پیرامونِ خود برای ساختنِ بخش‌هایی از داستان‌هایش استفاده می‌کند و شاید همین دلیل اصلی همه‌فهم‌بودن داستان‌هایش باشد. ظاهر داستان‌ها هم خیلی ساده است؛ ساده که هیچ، زیادی ملودارم و آبکی. بَعد کم‌کم داستان ماهیتی هیولایی به‌‌خود می‌گیرد. گویی نیرویی اهریمنی در حال کنترل روابط شخصیت‌ها و موقعیت‌های داستانی است. به‌‌عنوان نمونه، داستان رؤیای مادرم با چیزی شبیه به‌‌یک کابوس شروع می‌شود: مادری قصد دارد با رهاکردن نوزادش در برف‌ها از دست او راحت شود و داستان با پیشرفت‌اش در زندگی این مادر، دختری معمولی که به‌‌نواختن ویولون عشق می‌ورزد، ادامه می‌یابد اما لحظه‌ به‌لحظه بیشتر به‌‌آن کابوس ابتدای شبیه می‌شود: نوزادی که مادر خود را پَس می‌زند و مادری که نیاز اصلی‌اش توسط خانواده‌ی شوهرش درک نمی‌شود. همه‌ی این‌ها را بگذارید کنار رفتار موذیانه‌ی مونرو که راوی را همان نوزاد قرار داده است. داستان‌های کتاب معمولاً از اتفاقی عجیب شروع می‌شوند و به‌‌تدریج به‌‌جای بازشدنِ همان موقعیت ابتدایی، مونرو رندانه به‌‌درون روحیات شخصیت‌هایش می‌خزد و از اتفاقی ساده موقعیت‌های انسانی پیچیده می‌سازد. لورنایِ داستانِ تیر و ‌ستون به‌‌تدریج تبدیل به‌‌ستون داستان می‌شود هر چند داستان با مرگ مادر شوهرش شروع می‌شود، اما مونرو ما را به‌‌درون رابطه‌ی پیچیده‌ی عاطفی‌اش با یک دوست پرت می‌کند و هنوز گیج از فهم درونیات مردی که هر هفته یک شعر برای این زن می‌فرستد، سَر ماجرا را به‌‌سمت کنترلِ زندگی‌ای که به‌‌سختی به‌‌دست آورده کج می‌کند و موقعیت سنگین نذرکردن را برای وی به‌‌وجود می‌آورد و سخت‌تر وقتی او می‌اندیشد اصلاً چه چیز دارد تا نذر کند؟ (داستان تیر و ستون منبع اقتباسی یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران، کنعان، است و با این‌که تنها خط روایی از روی این داستان برداشت شده، دنیای به‌‌شدت عمیق‌تر داستان نسبت به‌‌فیلم شوکه‌کننده است، آن‌هم وقتی حجم داستان کمتر از یک‌سوم فیلم است.)

در مقدمه آمده مونرو بارها به‌‌عنوان بهترین نویسنده‌ی داستانِ کوتاه در زبان انگلیسی شناخته شده و از عبارت «داستان کوتاه» هم بیشتر اوقات صرف نظر شده است و این‌که مردم از این‌که خود مونرو زنی بسیار معمولی‌ست متعجب می‌شوند. عکسِ پشتِ کتاب را که برای اولین بار دیدم، من هم چنین تصوری داشتم: زنی معمولی که نهایتاً در چنبره‌ی زندگیِ زناشویی اسیر است و نوشتن راهی برای رهایی‌ست و این در منگنه‌ی زندگی متعهدانه بودن باعث می‌شود بتواند بیشتر و بیشتر به‌‌درونیات زنانی در نزدیکی پیچیده‌ترین رفتارهای انسانی نزدیک باشد. داستان‌ها را که خواندم و از وجوه متناقض‌شان بر خود لرزیدم، مسئله پیچیده‌تر شد. دوباره و دوباره به‌‌عکس خانم مونرو خیره شدم و لای آن چین‌وچروک‌ها و نگاه به‌‌ظاهر معصومانه و مادرانه‌اش انرژی متراکمی‌ را تشخیص دادم که در پیچیدگی‌های ذهن‌اش مستتر گشته است. مثل خیره شدن به‌‌عکسی از میشل هانکه یا دیوید لینچ و بعد دیدن فیلم‌های‌شان!

و در انتها یک توصیه : هر داستانی را که خواندید حتماً بَرگردید و صفحه‌ی اول آن داستان را دوباره بخوانید. از آن تجربه‌‌هایی‌ست که دیگر نصیب‌تان نمی‌شود.